احمد موسوی: سهم “ما” و سهم “آنان”

musavi_ahmad-300x169نیمه شبِ نهم تیرماه  ۱۳۶۰، در کومه باغ هندوانه زیر نور کمرنگ فانوس به اتفاق دو رفیق دیگر مشغول مطالعه مجموعه آثار لنین بودیم. باغ در کنار جاده انزلی به آبکنار واقع و خانه گِلی و گالی پوش روستائی مان به فاصله ۲۰۰ متر در آن سوی جاده قرار داشت. دو روز از انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی می گذشت. ماشین های گشت سپاه از جاده مجاورِ باغ، مدام در آمد و شد بودند و ما بی توجه به شرایط موجود، همچنان مباحث لنین را دنبال می کردیم. برای دقایقی سکوت بر جاده حاکم شد. به یکباره صدای گلنگدن اسلحه و پی آمد آن، نهیب “از جایتان تکان نخورید، باغ در محاصره است” ما را به خود آورد. سه پاسدار مسلح با عبور از میان بوته های هندوانه خودشان را به کومه رساندند. از کومه پایین آمدم. هنوز چند قدمی پیش تر نرفته بودیم که فریاد مادرم به گوش رسید. مادرم به سمت باغ  می آمد و بی قرارانه مرا به اسم صدا می کرد.

پاسدارها برای دستگیری من ابتدا به خانه رفته بودند. پاسداری تحت پوشش اینکه از دوستان من است از مادرم سراغ من را گرفته بود. از آنجا که این گونه دیدارهای شبانه برای مادرم عادی بود، نشانی باغ را می دهد. صدای گام های شتابان پاسداران دیگری که خانه را محاصره کرده بودند مادرم را متوجه حضور افراد بیشتری در اطراف خانه می کند. ذهنش بیدار می شود که آنان نه دوستان پسرش، بلکه دشمنانی هستند که برای دستگیری او آمده اند.

جلوی دروازه باغ، مادرم خود را به من رساند. دستم را گرفت و به آنها گفت: پسرمو کجا می‌برین؟ پاسداری در جواب مادرم گفت: چیز مهمی نیس فردا اونو برمی‌گردونیم. مادرم در حالی که دستم را محکم  گرفته بود، به آنان گفت: پس بذارین امشب بمونه و فردا بیائین اونو ببرین.

لحظاتی این وضع به طول کشید و در نهایت، پاسدار دیگری به زور دستم را از دستان مادرم جدا کرد و من را در صندلی عقب پیکانی که چند متر آن طرف تر پارک شده بود، نشاند. من تنها سرنشین پیکان بودم. پس از دقایقی درب عقب سمت راست پیکان باز شد و همزمان مشت محکمی بر گونه ام نشست. کسی که مشت را بر گونه ام نواخته بود، در خطاب به من گفت: تو که وضعیت مادرت را می دانستی، چرا به این راه کشیده شدی؟

مادرم به گمان اینکه من را در لندوری که جلوی درب باغ بود سوار کرده اند، خود را جلوی ماشین می اندازد. این را بعدها دانستم. مشتی که حسین عابدینی –که بعدا رئیس زندان و بازجوی من شد- بر گونه ام زده بود، در واکنش به همین حرکت مادرانه مادرم بود.

مرداد ماه ۶۱ در ملاقاتی که مادر و خواهرم به دیدن من آمدند، وقتی مادرم خبر محکومیت ده ساله ام را از من شنید، به یکباره قامتش خمیده تر شد. صحنه خمیده تر شدن قامتش آن چنان برایم آشکار بود که تا به امروز هم در ذهنم ماندگار شده است.

ده سال بعد،  وقتی از زندان آزاد شدم دیگر از قامت او چیزی نمانده بود تا از انحنای آن سخن بگویم. هنگام راه رفتن، به خاطر اینکه دستانش بر زمین اصابت نکنند، همواره آن دستان نازنین را در پشت قامت شکسته اش قلاب می کرد.

در آن سال ها، آنچه بر مادرم رفت و همراه با او رنجی که بر شانه های خواهرم نشست، تنها ذره ای، باری تاکید دارم تنها ذره ای از آن کوه بلند درد و رنجی است که بر پیکر دیگر خانواده های زندانیان آوار شد. مادرم در آن سال ها قامت شکست، با اینهمه این فرصت را یافت تا شاهد زنده بودنم باشد و ده سال بعد نیز آزادی مرا ببیند. اما، به مادران گرانقدری همانند مادر بهکیش که در آن سال های بیداد، پنج فرزند دلاور همراه با همسر گرانقدر دخترش را از دست داد و به هزاران مادران گرانقدر دیگری که فرزندان برومند شان در مسلخ جهل و جنون حاکمان اسلامی جان باختند، چه باید گفت؟  با انبوه پدرانی که در سوگ عزیزان شان قامت شکستند، زنان و مردانی که در هجران همسران شان در خلوت و تنهایی خود گریستند و نیز بر پرسش فرزندانی که از کودکی و بازی های کودکانه باز ماندند، چه پاسخی می توان داد؟ و یا به خواهران و برادرانی که در زیر آوار این همه بیداد ستمگران فرسوده شدند، چه می توان گفت؟ تا تسلایی بر زندگی آوار شده شان باشد.

من این نوشتار را از آن رو با رنج مادرم شروع کردم تا تصویر روشنی از کوه رنجی که بر مادران و خانواده های دیگر رفت، داده باشم. خانواده هایی که خود و رنج شان در بازگویی روایات سال های بیداد زندان و تبعید و در سنگینی آوار ستمی که بر تبعیدیان و زندانیان رفت، غالبا گم شده اند. این نوشتار گامی است برای قدردانی از آنان. آنانی که بیش از ما و بعضا استوارتر از ما در زیر آوار ستم و بیداد جمهوری اسلامی پایداری کردند و همچنان صبورانه پابرجا مانده اند.

***********

در آن سال های ستم ، در آن سال های داغ و درفش، ما و خانواده ها با رشته هایی به هم پیوسته در دو سوی دیوار بلند زندان و تبعید بودیم؛ همراه با ستمی که بر ما زندانیان می رفت و بیدادی که بر شانه های خانواده ها آوار شده بود. با این تفاوت که “ما”، راه به اختیار برگزیدگان بودیم و آنان به ناگزیر گرفتار آمدگان در این وادی پر خطر بودند. ما، آگاهانه برای پی افکندن جها­نی با عشق در رسیدن به بهرنگی و بهنوشی جهان، تبعید و زندان و شکنجه و مرگ را به جان می خریدیم و آنان، بی آنکه خود برگزینند، حتا بی آنکه خود بخواهند به ناگزیر و تنها به پشتوانه عشقی که به “ما” داشتند، طعمه جنایت و بیداد شدند. به راستی سهم “ما” و سهم “آنان” از زندگی در این سال های دربدری، در آن سال های آتش و خون و سال هایی که در فراق و سوگ گذشت، چیست؟

پاسخ به این پرسش سال هاست که بر گلویم چنگ می کشد. در این نوشتار کوتاه بر آن هستم تا در جستجوی پاسخی بر این پرسش باشم. پاسخ که نه، شاید دریچه ای برای ورود در پاسخ به چنین پرسشی باز کرده باشم. لذا، می خواهم نه از ورای سلول و زندان بلکه از دریچه شادمانی و لبخند – که می­بایست کمترین سهم هر انسانی  از زندگی باشد –به آن سال های زندان، سال های تبعید و سال های پشت دیوارهای زندان، نظاره کنم. به دنیای ستم، دنیای بیداد و نیازمندی بیدادگران به زندان و شلاق و شکنجه و کشتار بنگرم. باشد تا در گستره ای به وسعت “انسان” دریچه ای بگشایم بر این پرسش: که به راستی سهم “انسان” از زندگی چیست؟

در واکاوی مسیر رسیدن به پاسخی درخور، ترجیحا می خواهم ابتدا بر “انسان” معینی متمرکز شوم. انسانی که به اختیار راه بر می گزیند، انسانی که برای رسیدن به بهرنگی و بهنوشی جهان می رزمد، پیکار می کند بی وقفه و خستگی ناپذیر. انسانی که آگاهانه خطر می کند و در عبور از این مسیر خلاف جریان، حتا از جان و جانان هم می گذرد؛ تا جهانی بهتر پی افکند، جامعه ای نوین بنا سازد، جامعه ای که همه اعضاء آن در رفاه و خوشبختی کامل زندگی کنند، جامعه ای که تک تک آحاد آن بتوانند تمام استعدادها و توانائی های خود را در مسیر سعادت همگانی و رشد و تعالی هرچه بیشتر جامعه شکوفا سازند.

با تمرکز روی این “انسان” معین، دوباره از خود می­پرسم، به راستی سهم این “انسان” از زندگی چیست و آنان در کجای جهان ایستاده ­اند؟

از منظر نگاه من، پاسخ به این پرسش، برای انسانی که به اختیار و از روی آگاهی مسیر زندگی اش را بر­می گزیند و در راهی سترگ گام برمی­دارد، چندان دشوار نیست. برای این انسان، شکوه، عظمت و زیبایی پیکار مشترک، جلوه های ماندگار همبستگی مبارزاتی و تلاش ماندگارشان در ساختن جهانی بهتر، جهانی سرشار از زیبائی و عشق، و آزادی و برابری، خود می تواند سهم این “انسان” معین از زندگی باشد.

برای چنین انسانی که در گذرگاه رسیدن به آزادی و برابری حرکت می کند، انسانی که از فضای عِطرآگین رسیدن به سوسیالیسم استنشاق می کند بی تردید، آن لحظه های هم آوایی، آن فراز و فرودهای مانوس بودن و درهم آمیختگی او با آرمان های بزرگ انسانی اش، اگر تمام سهم “او” از زندگی نباشد، دست کم سهم بزرگی از جلوه های ماندگار و زیبایی های زندگی برای این “انسان” معین است.

از این منظر، آن سال های زندان برای من و دیگرانی که همچنان به سوسیالیسم و پیکار مشترک در رسیدن به بهرنگی و بهنوشی جهان وفادار مانده اند ، طبیعتا آن سال ها می تواند پر معناترین سال های زندگی ما باشد. چرا که سال های زندان را عموما آنگونه که اندیشه می کردیم، آنگونه که می توانستیم، آنگونه که برایمان ممکن بود و آنگونه که در توانمان بود، همراه باهم و در همگامی با باورهای انسانی و آرمان های مبارزاتی مان، با در اهتزاز نگه داشتن پرچم جان، ماندیم و تا به امروز هم مانده ایم. با چنین درکی از زندگی و جلوه های ماندگار آن، هرگاه که فرصتی برای  سَرَک کشیدن به آن روزگاران پیدا می کنم، به رغم رنجی که بر من و ما رفت، غروری انسانی و دوست داشتنی وجودم را پر می کند. این غرور که برخاسته از رزمی مشترک، در پیکاری هم آوا و همگام با دیگر رفقایم، از جلوه گاهِ بلند آزادی و سوسیالیسم ریشه می گیرد، اگر نگویم سهم “ما”، دست کم می توانم بگویم که سهم بزرگ من از زندگی است. سهمی که برای “منّ” به اختیار راه بر گزیده بسیار غنی و پر ارزش است. سهمی که تا به امروز نیز در مسیر رسیدن به بهرنگی و بهنوشی جهان از آن بهره می برم.

اما، پاسخ به این پرسش زمانی دشوار می شود که بخواهیم در قلمرو “انسان” دیگری وارد شویم.  آنانی که راه به اختیار برنگزیدند، به اختیار خطر نکردند و در این مسیر داغ و درفش، تنها به پاس تعلق خاطِر و به پاس علاقه مندی شان  به “من” و “ما”، به ناگزیر در این گذرگاه صعب العبور گام نهادند. به راهی گام نهادند بی آنکه خود انتخاب کرده باشند. سال­ها رنج ­بردند، تحقیر ­شدند، سختی ­کشیدند و بعضا در برخورد با دشواری­های این مسیر پرتلاطم، چه بسا از “من” و “ما”، استوارتر هم ماندند و تا کنون نیز مانده اند.

تردیدی نیست، آنکه به ناگزیر در مهلکه قرار می گیرد، رنج راه و فرسایش سال های آوارگی نیز برایش دو صد چندان بیشتر از “من”  و “ما”ی  به اختیار برگزیدگان است. شگفتا که آنان، این به اختیار راه بر نگزیدگان در آن سال های آتش و خون، بیش از “من” و “ما”ی به اختیار برگزیدگان، از خود پایداری و مقاومت به یادگار گذاشتند و هنوز هم می گذارند.  به راستی سهم “آنان”  از زندگی در آن سال های آتش و خون و پس از آن، تا امروز چیست؟

این جاست که انسان در­مانده می شود، این جاست که در خود فرو می روم و در پاسخ به این پرسش که سهم آنان از زندگی چیست؟ بغضی نابکار بر گلویم می نشیند.

“آنان”، پدران، مادران، فرزندان، خواهران، برادران و به طور اخص از دریچه ای که در این نوشتار می خواهم به آن نظاره کنم، شکوه ماندگار زنان و همسرانی ست که تنها به پاس دوست داشتن و عشق ورزیدن به عزیز پیکارگرشان، رنج سال­های پر تلاطم و توفانی را متحمل می­شوند، اما از پای نمی افتند و همچون درختی تنومند با ریشه­های عمیق فرو رفته در بن خاک، در برابر تندر و توفان می مانند. به راستی سهم  آنان، سهم این همسران از زندگی چیست و آنان در کجای جهان ایستاده اند؟

سهم آنان، که عمری را به پاس­داشت عزیز پیکارگرشان در رنج می­گذرانند. گرمی و سردی فصل­ها را در مسیر زندان­ تجربه می­کنند، در فقدان و یا در انتظار عزیزان دربندشان، ایستاده ذره ذره آب می­شوند. همسرانی که جان و”جهان” بزرگ شان گرفتار بند می شود و آنان، روز­گار آوارگی پشت درهای زندان را با بغض های فرو خورده به نوازش “مهرنوش” ها و “مانی” های کوچک شان مشغول می شوند، تا لبخند زندگی را با عشقی به سرسبزی جنگل، همراه با ژرفای آبی دریا در دستان­ کوچک شان بنشانند.

“جهان” شان در دفاع از سوسیالیزم و رهایی انسان، گرفتار زندان و بند می­شود و آنان، در جامعه­ای سرکوب شده با کودکانی چند بر جای می­مانند.

اینچنین است که روزگار رنج آغاز می شود. باید همچنان مادر بود و مادر باقی ماند خاصه در نبود پدر. باید به تامین معاش خود و کودکان همت گماشت، آنهم در جامعه­ا­ی نابسامان و بحران­زده که فقط سختی تامین معاش زندگی می تواند هر انسانی را از پای درآورد. باید رنج سال­های بی­قراری و آوارگی رفتن از این زندان به آن زندان را تحمل کرد، اهانت­ها را  به هیچ گرفت و توامان، تمامی اندوه  و غربت تنهاییِ بر خاسته از فرهنگ مردسالار و زن ستیز حکومت اسلامی را بر دوش کشید و با لبخندی ماندگار به دیدار عزیزان مانده در پشت میله­های زندان رفت و در ورای هر ملاقات، امید بازگشت پدر را با قصه­های شبانه در گوش فرزندان دلتنگِ پدر، نغمه ساز کرد. در پسِ رنجی چنین، آنگاه اگر فرصتی از ورای این همه درد باقی ماند، در خلوت خود اشکی ریخت.

اما، در سیطره حکومتی همچون جمهوری اسلامی اینهمه  تمام درد نیست. در فقدان امنیت زندگی و ادامه حیات برای انسان گرفتار شده در زندان و بند، این همه، خود سر آغاز رنج روزگار دیگری ست. روزگار کشتار، روزگار گلوهای بغض کرده  در پس برپایی چوبه های دار.

در بی رحمی کشتار تابستان ۶٧، در آن شهریور تفتان جان و “جهان” شان بردار می­شوند و آنان، “درد در رگان شان، حسرت در استخوان شان و چیزی نظیر آتش در جان شان” می­نشیند، اما، از پای نمی­افتند. تا “مهرنوش” ها و “مانی” های کوچک شان، زندگی را آنگونه که شایسته است، نوشاک کنند.

اینان؛ این همسران عاشق، در فقدان جهانِ زندگانی شان، زندگی را همچون شاخه ها­ی گل سرخ در دستان “مهرنوش” و “مانی” های کوچک شان می­نشانند تا بدین سان با شکفتن گل سرخ، جهان را با شمیم دل انگیز “جهانِ” بر دار شده، معطر سازند. به راستی سهم آنان، سهم این همسران، سهم این مادران از زندگی چیست و آنان در کجای جهان ایستاده اند؟

دریغ و درد که اینهمه پایان درد نیست. در روزگار رنج، در روزگار دلتنگی پس از جهان، “مهرنوش” و “مانی”شان، بزرگ و بزرگتر می­شوند، شکل می­گیرند، هویت پیدا می­کنند و با شور و شوقی “جهان” گونه،  دبیرستان پشت سر می­نهند و در فضای روشنگری دانشگاه شور و شعورشان در جستجوی عدالت، برای رسیدن به بهرنگی و بهنوشی جهان، توامان بال می­گشاید.

 چه روزگار پر رنجی است. هنوز سینه از زخم جان­فشانی “جهانِ” ماندگارشان خون چکان است و پاهایشان هنوز خستگی سال­های دربدری و بودن در پشت درهای زندان را به همراه دارد، که اینبار “مهرنوش” شان نیز در پشت میله­های زندان قرار می­گیرد.

اینان، این همسران دیروز و این مادران امروز در بغضی فرو خورده­ همچنان در انتظار فردای بهتر، روز از پس روز رنج را بی وقفه بر دوش می­کشند، تنها به عشق عزیزان دربندشان.

دیروز با “مهرنوش” و “مانی” برای یافتن رد پایی از “جهان” بزرگ زندگی شان، زندان­ها را جستجو می­کردند و امروز دست در دست “مانی” در جستجوی “مهرنوش” های خویش اند.  دیروز، کبوتران کوچک شان را بر شانه­های خود می نشاندند تا از ورای میله و زندان از نگاه مهربان پدر دانه برچینند و امروز کبوتران کوچک دیروزشان، خود خونین­بال در درون زندان اند.

آوارگی دوباره آغاز می­شود، با رنجی فزونتر، و اینبار تنها مهربانی نگاه “مانی” ها است که رو­زهای بودنِ در کنار جهان های بی شمار را به یاد می­آورد، که خود دلیل دوباره­ای برای لبخند زندگی است.

روزهای ملاقات در پشت میله های زندان دوباره آغاز می شود. در این سال ها، همراهی گام های “مانی” های جوان است که اندکی از بار خستگی روزگار رنج می­کاهد و بدین سان، ماه ها، فصل ها و سال ها می آیند و می گذرند. اما، روزگار رنج را گویی که پایانی نیست.

اگر در ایام گذر از زمهریر زمستان و سردی دی، نگاه آفتابی پسر، بهار را در جان خانه می­نشاند، اینک “مانی”شان نیز راهی زندان و بند می شود.

چه روزگار پر رنجی است، زیستن در آشیانِ تهی مانده از کبوتران. چه روزگار پردردی ست با بال های زخمی و خونین در جستجوی  کودکان دیروز و قهرمانان امروز، با یاد و یادمان “جهان” های بردار شده همچنان در رهگذار زندان و بند، بال کوبیدن. به راستی سهم این “انسان”، از زندگی چیست و آنان در کجای جهان ایستاده اند؟

چه روزگار پر رنجی است. در این روزگار رنج، اما، این همسران  جان و “جهان” از دست داده و این مادرانِی که فرزندان شان نیز در پشت میله های زندانند، در بلندای شکوه و عظمتی که برازنده آنان است، همچنان  صبور و مادرانه ایستاده­اند، تا کبوترانشان به آشیانه باز گردند.

به راستی سم آنان، سهم این مادران از زندگی چیست؟ “ما”، این به اختیار راه برگزیدگان، با عشق آنان مانده­ایم و آنان  با یادمان جانفشانان­شان.

“ما”، با عشقِ به آزادی و سوسیالیسم قامت کشیده ایم و آنان، با یادمان عزیزان جانفشان و رهایی فرزندان دربند شان، در بغضی فروخورده برای بهرنگی و بهنوشی جهان، به جهان فردا بوسه می زنند. به راستی سهم “آنان” از زندگی چیست و “آنان” در کجای جهان ایستاده­ اند؟

فروردین ۱۳۸۴

بازنویسی مهر ۱۳۹۳

آرش شماره ۱+ ۱۱۰  ژوئن ۲۰۱۶ (تیرماه ۱۳۹۵)

POST A COMMENT.